هو

به بهانه ی ۱۲ شهریور روز درگذشت این عالم عالی قدر:

محمود حسابي در سال ۱۲۸۱ شمسي در تهران به دنيا آمد وي ۴ ساله بود که پدرش معزالسلطنه سفير ايران در لبنان شد و به بيروت رفتند.يک سال بعد پدرش به ايران بازگشت و ازدواج کرد و دستور داد که همسرش گوهرشاد و بچه*هايش را از سفارت بيرون کنند.بعد از آن محمود ، محمد و مادرشان با فقر زندگي کردند.

محمود از مادرش ني زدن را ياد گرفت و به کمک او قرآن و ديوان حافظ را حفظ کرد و گلستان و بوستان ، شاهنامه ، مثنوي مولوي و امثالهم را نيز آموخت.

محمود تحصيلات ابتدائي خود را در سن هفت سالگي در مدرسه فرانسوي هاي بيروت آغاز كرد . شروع دوره دبيرستان او همزمان با آغاز جنگ جهاني اول بود و به دليل تعطيل شدن مدرسه فرانسوي زبان بيروت به مدت دو سال در منزل به تحصيل پرداخت . پس از آن براي ادامه تحصيل وارد كالـج امريكائي بيروت شد.

در سن ۱۷ سالگي ليسانس ادبيات عرب ، در ۱۹ سالگي ليسانس بيولوژي و بعد از آن مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفت تا از اين راه به اقتصاد خانواده کمک کند. همزمان با شغل نقشه* کشي در رشته*هاي پزشکي ، رياضيات و ستاره*شناسي از دانشگاه آمريکايي بيروت فارغ*التحصيل شد.

شرکت راهسازي کارفرمايش او را براي ادامه تحصيل به فرانسه فرستاد و او از دانشکده*ي برق پاريس مدرک گرفت. همزمان با تحصيل در رشته*ي معدن در مدرسه*ي عالي معدن پاريس در راه*آهن برقي فرانسه مشغول به کار شد و سرانجام به رشته*ي فيزيک دانشگاه سوربن فرانسه رفت.در ۲۵ سالگي دانشنامه دکتراي فيزيک خود را به خاطر رساله*ي حساسيت سلولهاي فتوالکتريک با درجه*ي ممتاز گرفت ، و دو نشان از عالي*ترين نشانهاي علمي فرانسه را دريافت کرد. وقتي که دکتر حسابي نظريه*ي بي*نهايت بودن ذرات را ارائه کرد ، دانشمندان فرانسوي از درک آن عاجز ماندند و به او گفتند به محضر اينشتاين برود. او براي شاگردي اينشتاين به همراه پنج هزار نفر ديگر در امتحاني شرکت کرد و جزء پنج نفر اول قرار گرفت. پس از مدتي او در کرسي اينشتاين شروع به تدريس کرد ، او ناگهان متوجه شد که دست در سفره*ي آمريکايي*ها دارد ناگهان غيرت ملي*اش بيدار شد و به ايران بازگشت و در ايران ۶ ماه بيکار بود تا به کمک يکي از اقوام در وزارت راه استخدام شد. او در مباحثات همواره به آيات قرآن و روايات به عنوان شواهد و دلايل محكم استناد مي*كرد.

استاد اعتقاد داشت كه طبيعت تحت آهنگ موزون و عرفاني خود درحال نيايش است و همچنين «تئوري بي*نهايت بودن ذرات» را با وحدت وجود مرتبط مي*دانست. وي مي*گفت: «شايد بيست شاگرد ممتاز درس بخوانند و فارغ التحصيل شوند ولي كسي كه ديد و نظر جديدي دارد، بايد تقوا نيز داشته باشد؛ چنين افرادي نسبت به ديگران برتري دارند.»

ايشان حتي به هنگام انتخاب همسر، (با وجود پيشنهادهاي بسيار از سوي خانواده*هاي سرشناس و به اصطلاح متجدد آن روز) دختري از خانوادة روحاني حائري را برگزيدند. وي فرزندان خود را از كودكي ملزم به فراگيري و انجام فرايض ديني مي*نمود ونيز آنان را به تلاوت آيات با لهجه*ي صحيح عربي و درك كامل معاني تشويق مي*كرد.

در زمان ادارة اولين بيمارستان خصوصي در ايران (بيمارستان گوهرشاد، سال 1312ش) با وجود جوً حاكم، كاركنان خانم ملزم به رعايت كامل حجاب بودند و اين نشاني از پايبندي استاد به مباني و اصول اعتقادي بود.

کتاب*خانه شخصي پروفسور حسابي شامل 27400 جلد كتاب در زمينه*هاي گوناگون ادبي، پزشكي، رياضي، زيست* شناسي، ستاره* شناسي، فلسفي، فيزيكي، مذهبي و مهندسي (الكترونيك، برق، راه و ساختمان، شيمي، مكانيك) است؛ همچنين چندين دايره*المعارف مانند لاروس، بريتانيكا، بورداس، امريكانا و كتبي در مورد مجسمه*ها، نقاشي*ها و موزه*هاي معروف جهان نيز در آن يافت مي*شود. پروفسور حسابي مشترك روزنامه*ها و مجلات معتبري چون نيوزويك، اشپيگل، لوپوان، ساينتيفيك امريكن، فيزيكس تودي، فيزيكس ورد، مجله مركز علمي سزن سويس، نشرية آكادمي علوم امريكا و نشرية آكادمي علوم نيويورك و ... بود. استاد به موسيقي اصيل ايراني علاقه بسيار داشت و مي*گفت:« موسيقي ايراني يك طرز فكر است، يك فلسفه است و بيان يك آرزوست.» وي به كمك شاگردان خود در دانشكده علوم، مانند دكتر بركشلي به تعيين نت*ها و اندازه*گيري دقيق فواصل گام*هاي موسيقي ايراني پرداخت و به ياري دكتر ناجي با تغيير شكل كاسه تار اين ساز قديمي ايران ايران را اصلاح كرد تا با نت*هاي مختلف زير و بم خنيدداشته باشد. استاد موسيقي كلاسيك غرب را به*خوبي مي*شناخت و در نواختن ويولن و پيانو مهارت داشت، تا آن جا كه برندة جايزه اول مدرسه موسيقي (كنسرواتوار) پاريس، در سال 1306ش(1927م) شد. در ميان موسيقي*دانان غربي، بيش از همه به باخ علاقه داشت و معتقد بود:« آن قدر موسيقي باخ قشنگ است كه آدم فكر مي*كند با خدا حرف مي*زند.» ايشان موسيقي بتهوون، شوبرت، شوپن، موتسارت و ويوالدي را نيز تحسين مي*كردند.

ورزش كوهپيمايي و راه*پيمايي از ورزش*هاي مورد علاقة استاد بود. وي در دورة نوجواني در رشته شنا، ديپلم نجات غريق دريافت كرد.از ديگر ورزش*هاي مورد علاقة استاد مي*توان از فوتبال، دوچرخه سواري، دو استقامت، دشت نوردي و جز اين*ها نام برد.

زبان*هايي كه استاد به آن*ها اشراف داشتند چهار زبان زنده دنيا يعني، فرانسه، انگليسي، آلماني و عربي تسلط داشت و در مطالعات و مكالمات اين زبان*ها را به*كار مي*برد. همچنين به زبان*هاي سانسكريت، لاتين، يوناني، پهلوي، اوستايي، تركي، ايتاليايي اشراف داشت و آن را در تحقيقات علمي خود به ويژه در امر واژه*گزيني زبان فارسي به كار مي*برد.

استاد به آثار ، نويسندگان و شعرايي چون حافظ، سعدي، فردوسي، مولوي،نظامي، باباطاهر و نيز آندره ژيد، شكسپير، شلي، فالكنر، آناتول فرانس، ولتر، هكسلي، همينگوي، راسل، بودلر، راسين، رامبو، ورلن ... علاقه داشتند .بزرگاني كه استاد با آن*ها در تماس بودند. پروفسور اينشتين، برگمان، بلاكت، ديراك، شرودينگر، بور، تلر، بورن، فرمي، فون نويمن، گودال، ويتسكر، برتران راسل، آندره ژيد، ... استاد مطهري، علامه محمد تقي جعفري، استاد ابوالقاسم حالت، استاد شيخ الملك(اورنگ)، ... وي نزديك به پنجاه سال در جلسات روزهاي جمعه پذيراي علما، فقها، شعرا، ادبا، اساتيد دانشگاه و حتي مردم عادي بود و هر پانزده روز يك بار، در روزهاي دوشنبه با فارغ*التحصيلان دانشكده فني دانشگاه تهران ديدار مي*كرد.

استاد فردي خوش*رو، فروتن و با وقار بود کم سخن مي*گفت و بسيار مي*انديشيد. قناعت و صرفه*جويي از خصوصيات اخلاقي وي بود و هر چه در اختيارش قرار مي*گرفت، آن را نعمت الهي مي*دانست. هيچ*گاه از تحصيل علم غافل نشد و در طول سي*و هشت سال پاياني عمر، شبي يك ساعت به فراگيري زبان آلماني مي*پرداخت. مطالعه و تحقيق بر روي مطالب گوناگون، محاسبات تئوري بي*نهايت* بودن ذرات، گوش* دادن به اخبار داخلي و راديوهاي خارجي، باغباني، آهنگري، نجاري ونوآوري*هاي علمي و صنعتي (در كارگاه كوچك خانه) از سرگرمي*هاي او بود. به همسر و فرزندان خود عشق مي*ورزيد و به آن*ها احترام مي*گذاشت. با وجود مشغلة بسيار، همواره مي*كوشيد از هر فرصتي براي تبادل نظر و هم*نشيني با آن*ها استفاده كند. هر دو شب دو ساعت را به آموزش مطالب گوناگون و پاسخ*گويي به پرسش*هاي درسي فرزندان*شان و همچنين ساعتي را به آموزش فرزندان همسايگان اختصاص مي داد.

او مجلس را وادار به تصويب طرح تاسيس دانشگاه تهران کرد(سال ۱۳۱۳) در دولت ، مصدق وزير فرهنگ بود و همان وقت اولين مدرسه*ي عشايري ايران را تاسيس کرد. بعد از انقلاب خانه*اش را در بانک گرو گذاشت تا در خانه ، آزمايشگاهي تاسيس کند. در حال حاضر در خانه*ي او (بنياد پروفسور حسابي) بيش از ۱۰۰ محقق مشغول به کارند.


در ديار غربت :

بعد از اينکه ما در بيروت بي پناه شديم زندگي سختي را پشت سرگذاشتيم بايدکجا مي رفتيم آن هم در کشور قريب که هيچ کس را نمي شناختيم . تمام اثاثيه ما را پشت ديوار سفارت ريخته بودند و من و برادرم و مادرم کنار اثاثيه نشسته بوديم و بايد واقعيت را قبول مي کرديم . از ته دل به خدا پناه آورديم و چيزي از درون به ما مي گفت که خدا به فريادمان خواهد رسيد . همان که گفته شد قنسولگري ايران در بيروت مستخدمي داشت به اسم حاج علي که همشهري ما بود وقتي ما را با آن حال و روز ديد علي رغم خطراتي که براي ايشان داشت ما را به خانه خودش برد و با احترام بسيار زيادي از ما استقبال کردند و ما ساکن اتاق سرايدار قنسولگري بوديم و بايد حرفها و نگاه هاي اعضاي سفارت خانه و خانواده آنها را که خرد کننده بود گوش مي داديم خوب چاره اي نبود چه مي شود کرد؟ با اين حال سختي هاي بسيار زيادي را متحمل شديم و در حالي که با کمک حاج علي زندگي را مي چرخانديم گاهي هم مادر از جواهرات خود استفاده مي کرد.

اما يک روز که ما مشغول بازي بوديم ناگهان صداي جيغ مادر بلند شد و همگي ما را به داخل اتاق کشانيد با جسم بي جان مادر رو به رو شديم مادر را به کمک حاج علي و دخترش به پزشک محلي برديم و دکتر بعد از معالجه گفتند که او سکته کرده و از گردن به پايين فلج است دنيايي از غم سراسر وجودم را فرا گرفت و با خود گفتم مادر به خاطر من و برادرم سکته کرد وقتي ديد که ديگر هزينه اي برايمان نمانده است.



خاطرات کودکي دکتر محمود حسابي :

بايد از زماني شروع کنم که پنج ساله بودم و خانه ما در ميدان شاهپور تهران بود . آخر بازارچه قوام الدوله کوچه پاييني کليساي ارمنه قرار داشت. خاطرات بسياري از خانه محل تولدم دارم هنوز هم وقتي که پايم روي سنگ ريزهاي کنار باغچه اي قرار مي گيرد به ياد آن خانه مي افتم . من و برادرم براي پدر و مادرم خيلي عزيز بوديم و آنها آرزوي هاي زيادي براي ما داشتند يادم مي آيدکه غلام سياه خانه مان يعني نوروز پناهگاهي جزء مادرم نداشت .

به ياد مي آورم که چهار سال داشتم و روي پله ها روبه روي حوض با خانم نشسته بوديم خانم برايم تعريف مي کردند که چند ماهي نمي گذشت که مرا به دنيا آورده بودند مرا در بغل گرفته بودند و برادرم در بغل و دامان حاجيه طوبا خانم مادر بزرگم بود.

مرحوم آقاي نظرالسلطان عسگري که نوه دايي مادرمان مي شدند و از افراد سرشناس فاميل بودند و ضمنا مقام والايي در دادگستري داشتند به خانه ما آمده بودند تا ما را ببيند اول برادرم محمد را بغل گرفت و درباره آينده او گفت: من حدس مي زنم محمد وقتي بزرگ شود درس بخواند و طبيب بشود فکر و طبعش هم طوري است که ثروت زيادي گرد مي آورد ، بعد نصرالسلطان مرا در آغوش مي گيرد و مدت طولاني اي در چشمانم نگاه مي کند و بعد مي گويد اين پسر عجيب است عجيب !

محمود آدم فوق العاده اي خواهد شد ، او جامع العلوم خواهد شد او دانشمند مي شود و افراد بسياري از او سود خواهند برد نام او جاودان خواهدشد اما با اين حال مال منال چنداني نخواهد آورد.

پدرم مي گفتند: وقتي طي سالهاي بعد از سوي مادرم اين حرفها را مي شنيدم فکر مي کردم براي دلخوشي ما و جبران ناراحتي هاي من اين حرفها را مي گويند ، اگر اين حدس من درباره حرفهاي مادرم درست نباشد بايد بگويم: دست کم آقاي نصرالسلطان هرگز سختي ها و ناراحتي هايي را که من بايد در سالهاي بعد با آن دست پنجه نرم کنم نمي دانست.

از لحن بيان پدرم معلوم بود که خيلي راضي نيستند درباره دوران کودکي شان حرف بزنند و باز هم مشخص بود که برخي از قسمت ها را که مربوط به دوران کودکي شان مي شد برايم بيان نمي کنند اما ظاهرا به خاطر خواهش و درخواست من پذيرفته بودند.

پدر ادامه داد: بگذار قصه کودکي ام را از زماني شروع کنم که به بغداد رفتيم : جد شما يعني پدر بزرگ من آقاي معزالسلطان اسم کوچکشان علي بود و ملقب به حاج يمين الملک از افراد سرشناس و برجسته هيئت وزيران بود. يک روز به خانه ما آمد از اين تعجب کرديم که چرا صبح به اين زودي نزد ما آمده است پدرم يعني آقاي عباس حسابي ملقب به معزالسلطنه از آن جايي که ايشان را نزد خود فرا نخوانده بود حدس زد که بايد مسئله مهمي در ميان باشد. پدر بزرگ به پدرم گفت : که بايد به عنوان قنسول يا به اصطلاح به عنوان نماينده دولت به شامات بروي . شامات آن موقع شامل سوريه و لبنان فعلي مي شد و همه تحت سلطه ترک هاي عثماني بود و مرکز اين سرزمين ها آن موقع بيروت محسوب مي شد.

من و برادرم هرگز نمي دانستيم که اين سفر بيش از يک سال به طول مي انجامد. آن زمان وسيله سفر درشکه ، کجاوه ، اسب و قاطر بود.

بعد از چند روز سفرمان آغاز شد از تهران به شاه عبدالعظيم و از آنجا به قم و کرمانشاه سفر کرديم و از کرمانشاه به طرف کربلا و نجف و بغداد و دمشق حرکت کرديم و از آنجا عازم بيروت شديم. سه ماه در بغداد و کربلا مانديم بعد از اين مدت به طرف دمشق حرکت کرديم و چهارماه هم در آنجا مانديم بعد از اين که پدرم گزارش هايي براي دولت نوشت به سمت بيروت حرکت کرديم.

بيروت شهري زيبا و خاطره انگيز بود خانه سفير در بيروت ، خانه بزرگ و مجللي بود و شادي هاي کودکانه در سال نخست اقامت مان در بيروت برايمان بسيار بود.

مادرم زني قانع و فداکار بودند و اصلا تمايلات مادي و ثروت اندوزي نداشتند اما بر عکس پدرم ، پدر مدام در حال حساب و کتاب بود اين املاک اش در ايران چه وضعي دارد ؟ يا اين که از دولت چه سمتي بگيرد که بهتر باشد؟ مدام براي کسب پست هاي بالاتر با تهران مکاتبه مي کرد و همين کار ها باعث مي شود مادرم ناراحت بشوند اما مادر زني نبودند که به روي خودشان بياورند. بعد از مدتي پدر تصميم خودش را گرفت تا براي به دست آوردن خواسته هاي مادي و کسب قدرت به ايران باز گردد و من و برادرم را به يک مدرسه شبانه روزي در بيروت بسپارد زيرا بيروت به اروپا نزديکتر بود و مدارسش به مراتب بهتر و پيشرفته تر از تهران بود . همچنين براي نگهداري از ما دايه هايي را در نظر گرفته بود و مي خواست با مادر به ايران باز گردد وقتي ما هم از تصميم با خبر شديم چيزي نمانده بود که از غصه دق مرگ بشويم مگر مي شود که ما غريب و تنها به دور از پدر و مادر آن هم در شهري به آن بزرگي تنها باشيم باور کردنش مشکل بود آيا فقط به بهانه تحصيل من و برادرم پدر مي توانست ما را بي خانواده و بي تکيه گاه رهاکند؟اما خداوند مادري مهربان و با گذشت به ما عطا کرده بود ، مادر تصميم گرفتند که پيش ما بماند و همراه پدر نروند و گفتند من مي خواهم خودم فرزندانم را بزرگ کنم نه دايه ها . پدر براي کسب لذايذ دنيا تصميم خود را گرفته بود او يک باره و در کمال خونسردي ما و مادرم را در بيروت گذاشت و راهي تهران شد. از آن پس پدرم هزينه زندگي ما را هر چند ماه يک بار مرتب به سفارت بيروت مي فرستاد و ما از اين بابت مشکلي نداشتيم.

حدود يکسال از سفر پدرم به شهر تفرش مي گذشت يک روز عصر پيشکار پدرم که اوامر او را اجرا مي کرد و مردي خشن و بسيار سرد بود و خيلي با پدرم هم خلق و خو بود به منزل ما آمد و در خانه را زد ، وقتي در را باز کردم گفت: با خانم جناب قنسول مي خواهم صحبت کنم من به مادر خبر دادم و مادرم بعد از تعويض لباس به داخل سرسراي جلوي عمارت آمدند و به من اشاره کردند که پيشکار را راهنمايي کنم . مادر کنار ميز بلند داخل سرسرا ايستادندتا پيشکار هم مجبور شود بايستد ، مادر نکات دقيق و ظريفي را رعايت مي کردند ، من در صورت پيشکار يک نوع شيطنت کينه و خشونت مي ديدم و در صورت مادرم نوعي نگراني را احساس مي کردم البته رفتار با صلاحت و جدي و مطمئن مادرم باعث شده بود پيشکار جرات بيان خواسته اش را از دست بدهد پيشکار من و من مي کرد تا مادر به او گفتند : حرف تان را بزنيد چرا اين دست و آن دست مي کنيد؟ اي کا ش لال مي شد و هيچ وقت پيغام پدر را به ما نمي رساند ولي اين طور نبود و او لب به سخن گشود و گفت که پدر ديگر هزينه اي براي گذراندن زندگي به ما پرداخت نمي کنند و خواسته بود که هرچه زودتر ما آنجا را ترک کنيم مادر که حسابي جا خورده بودند با حيرت و تعجب پرسيدند حتما جاي ديگري را براي ما در نظر گرفته اند چرا درست سخن نمي گوييد ، پيشکار با لحني بي اعتنا و خونسرد ادامه داد که آقا دستور داده اند ظرف يک هفته بايد خانه را تخليه کنيد در عين ناباوري مادر از پيشکار در خواست نامه اي که از سوي پدر آورده بودند را کردند و نامه را خواندند و حقيقت داشت ، مادر را وحشتي عميق در آغوش گرفت .

آقاي معز السلطنه به تهران مي آيد تا ثروتي بيشتر گرد آورد و از آنجايي که خانواده خود را در بيروت رها کرده با خانمي به اسم همدم الدوله از خانواده سلطنتي قاجار بود آشنا مي شود و با او ازدواج مي کند با اين کار معزالسلطنه شاه مي شود و موقعيت بسيار خوبي براي شرکت در مهمانيها ي دربار است .

معزالسلطنه بعداز چند ماهي از خانم جديد خود مي خواهد که با شاه صحبت کند تا مقام بالاتري را تصاحب کند.متاسفانه شرط خانم همدم الدوله رها کردن زن و فرزندان و قطع خرجي و اخراج آنها از سفارت بود تا همسر اول و فرزندانش را از بين ببرد. از انجا يي که معزالسلطنه حاضر بود براي کسب موقعيت و مقام بالا دست به هر کاري بزند بنابراين شرط زن دوم خود زا پذيرفت و دست به کار شد. حال اين که آقاي حاج يمين الملک که آن روز ها وزير دارايي بود مي توانست به ما کمک کند اما ما هر چه نامه نوشتيم به دستور خانم همدم الدوله نامه ها به دست پدر بزرگ نمي رسيد حتي پدر بزرگ مستمري که جداگانه براي ما در نظر گرفته بودند اما پدرم مستمري را هر ماهه دريافت مي کرد. واقعا عجيب است؟به قول پدرم اگر انسان بخواهد کسي را اذيت کند هيچ موجود ديگري به پايش نمي رسد.



دسيسه پدر براي نابودي خانواده :

روزگار به همين منوال گذشت تا اين که ما 9 ساله شديم يک روز پدرم پيش ما آمدند چون همسر دوم پدر از زنده بودن ما آگاه شده بود و همين مساله باعث نگراني او شده بود وبه پدر دستور داده شده بود که به بيروت بيايد و مادر را با خود سوار کشتي کنند و من و برادرم را به بهانه تحصيل در بيروت بگذارند از آنجايي که مادر نگران آينده ما بود پيشنهاد پدر را پذيرفتند و همراه پدر راهي شدند ما خيلي نگران بوديم چراکه ماجرا طبيعي پيش نمي رفت ديري نگذشت که فهميديم همه اين ماجراها دسيسه اي بيش نبوده و معزالسلطنه براي نابودي ما به بيروت آمده است وقتي که ما در تهران بوديم غلامي داشتيم به اسم نوروز که او هم همراه پدر بود وقتي که از ماجرا باخبر مي شود نزد مادرم مي روند و همه چيز را به مادر مي گويند و از ايشان مي خواهند که هرچه زودتر خود را ازاين دسيسه شوم نجات دهد .

مادر وقتي که از ماجرا با خبر مي شود دست به کار مي شود و سرش را به لبه تيز و آهني ستون کشتي که از پشت به آن تکيه داده بود به شدت هر چه تمامتر مي کوبند که بر اثر اين ضربه سرشان شکاف عميقي بر مي دارد به طوري که زمين کشتي پر از خون مي شود به معزالسلطنه خبر مي رسانند او هم به محض ديدن صحنه مادر را به بيرون از کشتي مي برند و همان جا رهايش مي کنند به خيال اينکه از خون ريزي شديد جان سالم به در نخواهد برد اما به خواست خدا مادر زنده مي ماند و با اين فداکاري و تن افليج خود و ايمان راسخ نزد من و برادرم باز مي گردد و معزالسلطنه دست خالي به ايران مي رود.

فاجعه بعدي مربوط به 14 - 15 سالگي من و برادرم مي شود که همسر دوم پدرم باز از سلامتي ما مطلع مي شود و باز پدر را به قصد نابودي ما به بيروت مي فرستد که با دلسوزيهاي حاج علي، باز نجات پيدا کرده و براي آنکه پدر بار ديگر مزاحم ما نشود به جنوب بيروت شبانه اثاث کشي کرديم به طوري که جزء حاج علي کسي از ما خبرنداشت . بله زندگي گاهي خيلي سخت و غير قابل تحمل مي شود انگليسي ها در هنگام سختي ها و تصميم براي انجام دادن کاري به بچه هايشان مي گويند : که تا جايي که مي تواني ببيني و مي تواني بايستي مقاومت کن . من تقريبا اين کار را از کودکي ام آموختم.

در آن دوران مهمترين مساله اين بود که مادري حامي ، معتقد ، متدين و سخت کوش داشتيم با اينکه سکته کرده بود و افليج بود و بيشتر وقتها در بستر بيماري به سر مي بردند اما هيچ گاه نااميد نمي شد و لحظه اي از تربيت و آموزش ما غافل نمي شدند و همين باعث اميدواري و شادي ما مي شد. کار به جايي رسيده بود که ديگر پولي برايمان باقي نمانده بود و چيزي هم براي خوردن نداشتيم من و برادرم ليفه خرما را مي کنديم و با شمع مي تابانديم تا بند کفش درست کنيم و به مغازهاي بيروت سري مي زديم تا هرکس که باري يا کالايي دارد برايش جابجا کنيم تا بتوانيم خرج داروهاي مادر را در آوريم.

در آن هنگام قند پيدا نمي شد و ما از ميوه هاي شيرين ((خروب)) استفاده مي کرديم و مقدار زيادي جمع آوري مي کرديم و نصف آن را خشک مي کرديم براي زمستان هرچند که اين ميوه وقتي خشک مي شد خيلي جويدنش سخت بود اما ما خوشحال بوديم و چاره اي نداشتيم.

من با تلاش زياد توانستم ديپلم نجات غريق را بگيرم پس تابستانها به 20 بچه هم قد خودم آموزش مي دادم شنا در سواحل مديترانه آن هم در عمق زياد کار بسيار دشواري بود ديگر روزها همين طور مي گذشت تا زماني که کار داشتيم اوضاع بد نبود اما وقتي بيکار مي شديم شبها من و برادرم داخل کوچه ها راه مي افتاديم و نان خشک جمع مي کرديم آنها را مي شستيم و روي پارچه اي خشک مي کرديم و بعد استفاده مي کرديم با اين حال هيچ گاه به ياد نمي آورم که مادر لب به شکوه و نا رضايتي باز کنند هيچ وقت غصه بي پولي را نمي خوردند تنها نگراني او از بابت درس ما بود که او را عذابي دشوار و سخت بود. اين بود که مادر تصميم گرفت راز دل را با حاج علي در ميان بگذارد با اين که مي دانستند او درگير مسائل خود است ولي چاره اي نبود پس از حاج علي خواهش کرد تا مدرسه رايگان و يا با هزينه کم براي ما پيدا کند و او هم پذيرفت به هر حال هيچ مدرسه اي جزء مدرسه روحانيون رايگان نبود و ما مجبور بوديم که براي درس خواندن نزد کشيش هاي فرانسوي بيروت برويم با نگراني هايي که از جانب مادر با آن حال شان داشتيم پذيرفتيم و فکر کرديم که اين کار باعث خوشحالي بي اندازه مادر مي شود . نگراني من از بابت مادر خيلي بيشتر از اين ها بود چون بايد 6 شبانه روز آنجا باشيم و فقط يک شب اجازه داشتيم که کنار مادر باشيم.



مدرسه روحانيون :

فکر مادر لحظه اي مرا آرام نمي گذاشت بالاخره تصميم گرفتم که موضوع را با حاج علي در ميان بگذارم و در واقع از او کمک بخواهم ، او نيز گفت که من حاضرم به شما کمک کنم من و دخترم از مادرتان مواظبت خواهيم کرد شما به درستان برسيد.

ما را به خوابگاه بردند و لباس همراه با تختخواب و خلاصه از ظرف غذا تا وسايل بهداشتي به مادادند ، شبهاي آنجا خيلي سخت بود مخصوصا که هميشه به تختهاي خواب سکري مي کشيدند و صداي قدمهايشان لالايي وحشتناکي بود که ما را به خواب مي برد از وضع موجود راضي نبوديم ولي تحمل مي کرديم اما کاسه صبرم تمام شد و موضوع را با مادر در ميان گذاشتم و از درس دادن آنها گفتم و اينکه آنها از مسلمان بودن ما ناراضي اند وبه نحوي مي خواهند ما نيز چون بچه هايشان مسيحي فرانسوي بشويم ، بنابراين به ما خيلي سخت مي گريند و مادر هم از ترس اينکه مبادا به بچه هايش مسيحي فرانسويي بشوند در غياب ما در طول يک سال آنقدر به حاج علي التماس کردند تا بالاخره حاج علي قول داد تا جايي بهتر براي ما پيداکند با همه سختي ها و پيشامدها توانسته بود تقاضاي بازرسي کند تا ما بتوانيم اجازه اي گرفته و شبها پيش مادر نازنينمان بخوابيم . در 19 سالگي ليسانس بيولوژي گرفتم و در همان آزمايشگاه مشغول کار شدم از بخت بد اين کار هيچ در آمدي نداشت چون در آن زمان کسي به آزمايشگاه اعتقادي نداشت ، من بايد خرج خانواده ام را مي دادم ، بيکاري براي من مشکل بود تا اينکه يک روز در يکي از رستورانها ي سنتي بيروت با دکتر فرانسوي آشنا شدم و او به من توصيه کرد که رشته اي بخوانم که بتوانم براي خارجي ها کار کنم و گفت بهتر است در شرکتهاي پيمان کاري کار کنم ، اين پيشنهاد بهترين پيشنهاد بود. حدود 22 ساله بودم که از دانشگاه امريکايي بيروت مدرک مهندسي راه و ساختمان گرفتم و در يک شرکت فرانسوي کار پيدا کردم اين کار هم با سختي هاي بسياري همراه بود اين شرکت کنترات راهسازي مرز سوريه و لبنان را به عهده داشت و مسيري خطرناک و غير قابل عبور و در مسيري در ارتفاعي به نام حما ساخته مي شود ماهي نمي شد که دکه کارگري از ارتفاعات پرت نشود .

کارگرها شبها پايين ارتفاع مي خوابيدند و من تنها آن بالا مي ماندم ، شب از صداي شغالها و گرگها خوابم نمي برد و گاهي موشها ي صحرايي و از همه بدتر مالاريا بود که گريبان گير من شد و مرا مبتلا کرد ديگر از همه چيز و همه کس قطع اميد کرده و خودم را براي مرگ آماده کرده بودم که پزشک فرانسوي با مقداري گنه گنه (کنين ) از بيروت رسيد و همان قرصها به خواست خدا مرا از مرگ نجات داد. و دوباره کارم را در ارتفاع حما شروع کردم . حالا ديگر کارگرها با من نوعي ارتباط عاطفي پيدا کرده بودند و اين باعث مي شود که کارشان را به نحو احسن انجام دهند تا جايي که يک روز مهندس عالي رتبه فرانسوي با تعجب گفت فکر نمي کنم تا به حال مردم با هيچ مهندسي به اين خوبي کار کرده باشند گفتم بله ، چون اين کارگرها همه مسلمانند و من هم مسلمان هستم بنابر اين حرفهاي همديگر را خوب مي فهميم و همين باعث مي شود که آنها خوب کار کنند . به هر حال به من پيشنهاد کردند که روي معادن کار کنم ، پس اجازه گرفتم که کارم را فعلا به دفتر مرکزي در بيروت انتقال دهند که آنجا بتوانم درس خود را در رشته مهندسي معدن شروع کنم .

در 25 سالگي مهندسي معدن مي خواندم و در معادن کار مي کردم ، با مردم راحت شده بودم وآنها هم همين طور دروزي ها فقط به خاطر من است که اجازه دادند معادنشان استخراج بشود و همين مرا نگران مي کرد که اگر فردايي پايم را از اينجا بيرون بگذارم آنها ديگر هيچ کنترلي به معادنشان نخواهند داشت ، تصميم گرفتم که با رئيس طايفه ( عشيره) دروزي ها ملاقات کنم و موضوع را با او در ميان بگذارم از آنجايي که او با وضع من آشنا بود به حرفهاي من خوب گوش کرد و همان طورکه مي خواستم يکي از پسرها ي با هوش خود را تحت اختيار من گذاشت تا به او زبان فرانسه ياد بدهم ، به خاطر اين پيشنهاد سه شبانه روز برايم جشن گرفتند و اسبي ممتاز و درجه يک عربي به من دادند پسر ريس دروزيها آن قدر باهوش بود که کمتر از يکسال زبان فرانسه را به خوبي آموخت با رياضي و معدن و محاسبات استخراج آشنا شد و همين طور به امور فني حال ديگر او مي توانست بالاي سر فرانسوي ها باشد و جاي مرا بگيرد.

حال ما يکسال است که در فرانسه اقامت داريم يک روز به همراه برادرم در پارک نشسته بوديم که من مرد افليجي را ديدم که سال قبل در همين پارک با او آشنا شده بودم اما او ديگر افليج نبود از پسرش موضوع را پرسيدم و همين امر باعث شد که با برادرم به فکر مادر بيفتيم و به همين اميد ، هر دو رشته حقوق را رها کرديم و در رشته پزشکي تحصيل کرديم روزها را پشت سر گذاشتيم و سخت تلاش کرديم تا اينکه من در طول 4 سال و برادرم طي 6 سال درسمان را تمام کرديم و در بيمارستان دانشگاه پاريس مشغول به کار شدم اما حوصله ام سر رفت در حالي که چشمانم هم خيلي ضعيف شده بود تصميم گرفتم که رشته تحصيلي خود را عوض کنم و چيزي انتخاب کنم که مثل پزشکي بدون فرمول نباشد و آدم را کمي اذيت کند.

 

اقدامات دکتر محمود حسابي :

از جمله اقدامات ارزشمند استاد براي نمونه به مواردي اشاره مي كنيم:

- تأسيس مدرسه مهندسي وزارت راه و تدريس در آنجا (1306 هـ. ش)

- نقشه برداري و رسم اولين نقشه مدرن راه ساحلي سراسري ميان بنادر خليج فارس، تأسيس ارالمعلمين عالي و تدريس در آنجا (1307 هـ. ش)

- ساخت اولين راديو در كشور (1307 هـ . ش)

- تأسيس دانشسراي عالي و تدريس در آنجا (1308 هـ. ش)

- ايجاد اولين ايستگاه هواشناسي در ايران (1310 هـ. ش)

- نصب و راه اندازي اولين دستگاه راديولوژي در ايران (1310 هـ. ش)

- تعيين ساعت ايران (1311 هـ. ش)

- تأسيس بيمارستان خصوصي (گوهرشاد) به نام مادرشان (1312 هـ.ش)

- تدوين قانون و پيشنهاد تأسيس دانشگاه تهران و تأسيس دانشكده فني (1313 هـ.ش) و رياست آن

دانشكده و تدريس در آنجا (1315 هـ. ش)

- تأسيس دانشكده علوم و رياست آن دانشكده از (1321 تا 1327 و از 1330تا 1336هجري شمسي) و تدريس درگروه فيزيك آن دانشكده تا آخرين روزهاي حيات،

- تأسيس مركز عدسي سازي- ديدگاني- اپتيك كاربردي دردانشكده علوم دانشگاه تهران،

- مأموريت خلع يد ازشركت نفت انگليس در دولت دكتر مصدق و اولين رييس هيئت مديره و مديرعامل شركت ملي نفت ايران،

- وزير فرهنگ دردولت دكترمصدق(1330هجري شمسي)

- پايه گذاري مدارس عشايري و تأسيس اولين مدرسه عشايري ايران (1330هجري شمسي)

- مخالفت با طرح قرارداد ننگين كنسرسيوم و كاپيتولاسيون درمجلس،

- مخالفت با قرارداد دولت ايران درعضويت سنتو«باكت بغداد» درمجلس،

- تأسيس اولين رصدخانه نوين درايران، تأسيس اولين مركز مدرن تعقيب ماهواره ها درشيراز (1335هجري شمسي)

- پايه گذاري مركز مخابرات اسدآباد همدان (1338هجري شمسي)

- تدوين قانون استاندارد و تأسيس مؤسسه استاندارد ايران (1333هجري شمسي) ژئوفيزيك دانشگاه تهران (1330هجري شمسي)،

- استاد ممتازدانشگاه تهران (ازسال1350هجري شمسي)،

- پايه گذاري مركز تحقيقات و راكتور اتمي دانشگاه تهران و تأسيس سازمان انرژي اتمي و عضو هيئت دائمي كميته بين المللي هسته اي(1330 - 1349هجري شمسي)

- تشكيل و رياست كميته پژوهشي فضاي ايران و عضو دائمي كميته بين المللي فضا (1360هجري شمسي)

- تاسيس انجمن موسيقي ايران، مؤسس و عضو پيوسته فرهنگستان زبان ايران(1349هجري شمسي) تا آخرين روزهاي فعاليت.

- فعاليت دردونسل كاري و آموزش 7 نسل

 

سخنرانی مهندس

 ایرج حسابی

برای دانشجویان

دانشگاه

شهریور ماه 1386

[مراسم با پخش یه کلیپ که عکسی از دکتر حسابی توشه شروع میشه]

عرض کنم که بنیاد پروفسور حسابی یه بنیاد بحقیقاتیه که خودش نیاز به چند تا خیریه داره...[در جواب حرف مدیر برنامه به ایرج]

اجازه بدین من به میمنت و مبارکی ماه رمضان یکی دو تا اشاره کوچولو براتون عرض بکنم ... یه سالی حکومت نظامی بود و ماه رمضون هم آغاز شده بود. آقای دکتر به بچه ها(دانشجوها) میگفتن که ساعت یازده و نیمه، یه ساعت دیگه ورود تو شهر ممنوع میشه، برین خونه هاتون... یعنی بچه ها تا ساعت یازده و نیم شب تو آزمایشگاه مونده بودن با آقای دکتر کار می کردن... بچه ها می گفتن : نه، ما نمی ریم - منم که اکثرا طفیلی، اونجا وایستاده بودم!! – اون وقت آقای دکتر دست می کردن توی جیبشون یه مشت بادوم برمی داشتن، 15 تا یا 20تا، بین بچه ها تقسیم می کردن، می گفتن اینم سحری تون... بچه ها همینو می خوردن و تا فرداش باهاش درس می خوندن... می خوام روحیه هارو یه خرده مقایسه کنین و بهش فکر کنین که با چه تحملی تو ایران تحقیقات و ادامه تحصیل انجام شده و با چه فروگذاری ای... که هر کدوم از شما که روی این صندلی ها نشستین جواهری هستین که می خواین این راهو ادامه بدین ...

[تشویق گرم حضار]

حالا که بحث ماه رمضون پیش اومد فقط یه اشاره ای بکنم... آقای دکتر با این که خودشون نمی تونستن روزه بگیرن، چون اینقدر جراحی کرده بودن که شاید فقط یک پنجم معده شون باقی مونده بود - اینقدر تو اون دانشگاه اذیتشون کردن که این معده هی زخم شد هی یه تکه شو دراوردن - نمی تونستن روزه بگیرن، ولی همیشه یه ساعت قبل از افطاری خونه بودن که سفره رو کمک کنن با مادرم بچینن... برای سحری همیشه نیم ساعت زودتر ازمادر بیدار می شدن که بتونن سفره رو کمک کنن با مادر بچینن... ظهرها که می خواستن ناهار بخورن - ایشاالله میاین تو موزه دکتر، می بینین - یه کیسه ای داشتن که توش نون دو الکه (نون خشک، نونی که شکرش کمه) می ریختن می بردن تو کشوی میزشون [می ذاشتن] یه لیوان آب هم می بردن، در اتاقو قفل می کردن که یه وقت اون نون و آب رو که می خوردن جلوی ما نخورن که یه وقت دلمون بخواد... یعنی حتی حاضر نبودن که مادرمون براش سفره بچینه. هرچی مادرم اصرار می کردن به آقای دکتر ایشون می گفتن نه همین خوبه، کافیه، فقط همین قدر [می خورم] که بقیه معده ام سوراخ نشه...

می خوام "همراهی" رو به شما اشاره کنم...

یه چیز قشنگ دیگه هم بگم در باره اون تئوری که آقای دکتر با اینشتین گذروندن، تئوری بی نهایت بودن ذرات... یه پروفسور بدبخت تو این مملکت، مداد، مدادتراش، پاک کن، کاغذ، یه ماشین حساب براشون نمی خریدن... حالا ارزون شده هر بچه ای یه دونه تو جیبشه، اون موقع بودجه می خواست... بعد از این که این تئوری رو دفعه اول اینشتین نمی پذیره و می گه این تئوری زیبایی نیست و نمیشه دفاع کرد و توی فیزیک اول باید زیبایی باشه، و آقای دکترو می فرسته دانشگاه شیکاگو - حالا قصه شو بعدا براتون می گم- بعد از این که دکتر برمی گردن و اینشتین میپذیره، حکم می نویسه که دکتر حسابی تو کرسی من تدریس کنه، تحقیق کنه و اونجا باشه... آقای دکتر می گه : دیدم یه مدت گذشت، گفتم یه وقت به اسم امریکایی ها درمیاد من خجالت می کشم... من دلم می خواد این به اسم ایران دربیاد... تصمیم می گیرن برگردن به ایران ...

باید بیایین ببینین... واقعا اشک آدم درمیاد... 47 سال محاسبات آقای دکتر رو... 6 ماه طول کشید یه معادله رو حل کردن... آخه مگه عمر یه آدم چقدره؟! یه گربه ای بنگ زده، یه سگی واق زده، یه شلوغی ای من و خواهرم کردیم، یه اشتباه تو انتگرال پیش اومده، 6 ماه طول کشیده اون اشتباهو از تو انتگرال درآرن... چقدره مگه عمر آدم؟!! به تاریخای معادلات آدم نگاه می کنه غمش می گیره....

حالا دوباره یه درددل کوچولو [بگم]. این مرکز اتمی سرن که زیر خاک سوئیس و فرانسه است - که اروپایی ها درست کردن به امریکائی ها بگن که فقط تو نیستی که می تونی کار اتمی بکنی، ما هم می تونیم کار اتمی بکنیم، و چقدر بعضی وقتها کارهاشون از امریکائی ها پیشرفته تر بود - دو تا از شاگردای آقای دکتر، آقای ... [اسم در فیلم واضح نیست] و آقای دکتر رمضانی، یکی شد معاون عملیاتی و یکی شد معاون برنامه ریزی مرکز اتمی سرن... ایرونی عجیب غریبه توی هوش که می تونه یه همچین جایی بره... تو پشتکار... به قول خانم سعیدی نژاد توی برنامه ریزی....

خب، این دوتا شاگردای دکتر نامه ای به آقای دکتر نوشتن که ما اینجا یه دپارتمان ریاضی داریم، بیایین، برای این که همه کار شما محاسباتیه، ما کمکتون کنیم... آقای دکتر رفتن اونجا. در یک ماه 16 معادله آقای دکتر حل شد... انشاالله باید بیایین از نزدیک بهتون نشون بدم، حس بکنین و غصه بخورین... آقای دکتر برگشتن ... گفتیم آقای دکتر چرا برگشتین؟ گفتن : ترسیدم... همون ترس که توی امریکا داشتم... ترسیدم به اسم سوئیسی ها تموم بشه، من دلم می خواد به اسم دانشگاه تهران تموم بشه...

ببینین... آدم تموم امکاناتو بذاره کنار دائم به چیز دیگه (ایران) فکر کنه... اونوقته که ایران باقی می مونه... آدم بعضی اوقات میره این صف های جلوی در سفارت کانادا رو می بینه خجالت می کشه... این برای چیه؟ برای این که بچه های ما تقصیر دارن که میرن توی سفارت؟ نه، ما تقصیر داریم... ما به بچه ها نمونه خوبو معرفی نمی کنیم... ما هزار سال دیگه هم حاضر نیستیم سریال از دکتر حسابی، دکتر نوروزیان، دکتر فاطمی درست کنیم... ولی هزار تا سریال نرگس آماده ایم بسازیم!!

[خنده حضار]

خیلی بده ...

[تشویق حضار]

عوضش به بچه هامون یاد می دیم که زن باید هر روز جاسوس مرد خونه باشه، داماد جاسوس زن خونه باشه... مرد میره حموم دوش بگیره زن بره جیبشو بگرده ... چرا؟

آقای دکتر حسابی می گفتن انقلاب اسلامی عین جواهر می مونه، باید برقش بندازیم... می گفتن برق انداختنش از طریق کار فرهنگیه... ما از صبح تا شب داریم چرکش می کنیم...

باید آدم یه خرده غصه بخوره از این اتفاقاتی که داره دوروبرش می گذره. الان نوبت شماهاست. چشم به هم بزنین شما شدین وزیر، وکیل، رئیس کارخونه... یه پست گرفتین، نشستین... شما نذارین اینجوری باشه. ابدا شوخی بردار نیست... آقای دکتر می گفتن نمی شه جایی رو پیدا کرد که توش اینقدر شهید و جانباز باشه... اینو باید قدرشو دونست... ما قدرشو نمی دونیم...

داشتم اون تئوری رو می گفتم... الان ما نزدیک 15 – 20 ساله به همه مسئولین نامه نوشتیم، بیایین ماهی 40 – 50 میلیون تومن بذارین، اصلا به ما هم ندین... خودتون نظارت کنین... بذارین این استادایی که شاگرد آقای دکتر بودن، سالها با دکتر کار کردن، آشنا هستن، اینا بیان تو منزل دکتر حسابی (بنیاد حسابی)... این مدارک دم دستشون باشه... کتابخونه ی دکتر زیر دستشون باشه... - سه تا کتابخونه با چه دقت بالایی، حالا بعدا خدمتتون عرض می کنم - این دانشجوها بیان کار رو جلو ببرن... یه شکوفایی بزرگ بشه، تو دهن هرچی امریکایی بدبینه بخوره، که بگن ایران جای علمه، نگن تروریستن ایرانیا... از یه همچین چیزایی معلوم میشه نظر بقیه در مورد یک کشور... این چیزیه که اینشتین گفته.

بگذریم... دارم یادداشتهای آقای دکتر رو، خصوصیات و درددل هایی رو که فکر نمی کردن یه روزی من فضولی کنم درشون بیارم رو، براتون می خونم... نگاه کنین ببینین چقدر قشنگه...

نوشتن : "ساعت 1:30 بعد از نیمه شب است. حدود 40درجه تب دارم."

این یعنی چی؟؟ من دارم توی تب می سوزم اما حل معادله ای رو واجبتر دونستم... ببینین هدفش چقدر مهم بوده... شما باید بدونین به چی می خواین برسین... همین که معاونت دانشجویی تون اشاره کرد.

چون اگه بخوام همه خاطراتو بگم وقتتونو می گیرم، فقط رئوسشونو می گم... خودتون بهتر از من می تونین بسنجین و کنار هم بذارین.

نوشتن : " شب دوازدهم شهریور است. فردا تولد ایرج است. پولی ندارم ولی باید خوشحالش کنم. از فردا تلگرافی با هم خواهیم ساخت."

دلم می خواد خودتون بیایین ببینین... دوتا تخته بریدن، دو تا میخ توش کوبیدن، یه کنداکتور گذاشتن، یه بوبین پیچیدن، دو تا پیل پشت هر کدوم... من شاید حدود ده سال با دوستام با این تلگراف بازی می کردم. از این ور حیاط به اون ور حیاط به هم مورس می زدیم.

این یعنی چی؟؟ یعنی من به بچه ام بگم : "من پروفسور حسابی هستم، تولد تو به درک؟؟!!" [با لحن مسخره]

[خنده حضار]

ابدا... من موظف هستم که پسرم، دخترم، همسرم را خوشحال کنم... من موظفم ...من باید این کارو بکنم... بهونه نمیشه آورد؛ مثلا بگم من وقت ندارم... نمیشه بگی وقت نداری...

سه شنبه هفته پیش ما رفتیم تالار رودکی - این رودکی بدبخت هم معلوم نیست حق کی رو خورده که اسم اون تالار رو گذاشتن تالار وحدت!! - فکرشو بکنین... سیزدهمین شب نمایشنامه ی رستم و سهراب... اگه شما بدونین این آرتیستای ایرانی، هنرمندها، نویسنده ها، دکوراسیون قشنگ... چه متون اصیلی... چقدر قشنگ اینارو به گویش روز می گفتن... اونوقت ما توی سالن چند نفر بودیم؟؟ توی سالن هزار نفری ما فقط 28 نفر بودیم...!

اونوقت نمایشنامه هاملت مال شکسپیر، میاد توی تئاتر "هایپر سال" لندن، 3217 تا صندلی داره، تا دوساعت نمی تونی بری تو به خاطر ازدحام جمعیت...

پس بیخود نبود مقام معظم رهبری فرمودند امسال سال اتحاد ملیه... اینارو باید دوست داشته باشی... وقتی این مملکتو دوست نداری باقی نمی مونه... باید دوستش داشته باشی، براش فداکاری کنی... مطمئن باش این آدما به اندازه موهای سرشون هم دشمن پیدا کردن چون خیلی ها حاضر نیستن اسم ایران بالا بیاد...

یه شوخیه اقای دکتر رو بگم بعدش توضیح بدم که منظورم از این درددل چی بوده...آقای دکتر می گفتن : اگه شاه عقلش می رسید – که الحمدلله نرسید – یه کاری می کرد که مردم گلستان و بوستان و حافظ و شاهنامه رو خوب بفهمن، هزار سال نمی تونستن از حکومت برکنارش کنن...

[وقفه ی کوتاه در فیلم]

تمام شاعرای بزرگ دنیا دیوان شعرشونو تقدیم می کنن به "گوته" شاعر بزرگ آلمانی...گوته دیوانشو تقدیم کرده به حافظ...بهش میگه "استاد من"...

پس حتما ایران یه جاییه...حالا یه جمله ی قشنگ بگم که دکتر همیشه اول ترم به دانشجو ها می گفتن، صبح تا شب هم به ما می گفتن...می گفتن پیغمبر ما، حضرت رسول، فرمودند : "لو کان العلم فی الثریا لنا فیها رجال من فارس"

[شرمنده، این لهجه ی عربیش خیلی غلیظ بود، ممکنه من درست متوجه نشده باشم!]

یعنی اگر علم در ستاره ی ثریا باشه ما در اونجا مردمانی رو از فارس داریم...

می گفتن حضرت رسول پیغمبر ما نیست، پیغمبر دنیاست...این [حدیث] رو نه راجع به اون فرانسویه گفتن، نه راجع به اون عربه...فقط راجع به ما گفتن...خیلی باید قدرشو بدونیم...

زمستونای شمیران سرد بود، 12 – 13 درجه زیر صفر، برف تا کمر، تا زیر زانو [می اومد]...منزل آقای دکتر رو باید بیاین ببینین؛ بخاری زغال سنگی و خاک اره ای... [همه ی اینا] تو موزه ی دکتر هست، بیاین ببینین... بخاریه 3 ساعت بیشتر کار نمی کرد...مادر نازنین من میومدن آجر می ذاشتن به تعداد ما ها، نفری 2 تا...آجر رو می ذاشتن روی بخاری تا داغ شه... بعد [آجر رو] قنداق می کردن [یعنی دورش ملحفه می پیچیدن] که بهش اکسیژن نرسه و آتیش نگیره... اینو می ذاشتن توی رختخواب ما که گرم بشه...بازم ما سردمون می شد... بعد ما می رفتیم تو تختخواب مادرم این ور و اون ورش می خوابیدیم که گرممون بشه و تا صبح دیگه بیدار نشیم... مادرم مو هاشون رو دو قسمت می بافتن یکی رو من دستم می گرفتم یکی رو خواهرم که زودتر خوابمون ببره...

آقای دکتر کتابای نقاشی بزرگ می گرفتن؛ یه طرف نقاشی، یه طرف نوشته...مادرم با این که 17 – 16 سال حوزه ی علمیه ی کربلا و نجف بودن ولی پهلوی آقای دکتر فرانسویشون خیلی خوب شده بود... ما که بچه بودیم، آقای دکتر و مادر به زور بهمون نمی گفتن مسلمون شین...می گفتن خودتون مذهبتون رو انتخاب کنین...این قصه ها که مادر برامون می گفتن مال مانی بود، مال مزدک بود، مال کوفیسیوس [؟؟]، مال بوداییسم، مال مسیحیت، زرتشت، یهود، قصه های قرآن، یکی از یکی قشنگ تر...مادرم دیگه قصه های قرآن رو حفظ شده بودن، همین جوری برامون از حفظ می خوندن...آقای دکتر می گفتن اگه آدم شب برا بچه ها قصه بگه، این [قصه] دیگه از یاد بچه نمی ره – که منم هنوز از یادم نرفته، پس درست می گفتن - ... می گفتن اگه از رو نقاشی برا بچه قصه بگی، بچه که خوابش می بره برای خودش تو خواب قصه طراحی می کنه... صبح که بچه از خواب پا میشه، چون سواد نداره [ که خودش بنویسه] باید ازش پرسید چی دیدی؟ صبج که ما از خواب پا می شدیم آقای دکتر بهمون می گفتن چی خواب دیدی؟ بعد که ما تعریف می کردیم، آقای دکتر می نشستن چیزی رو که ما خواب دیدیم می نوشتن...بعد تر که ما بزرگ شدیم دیگه خودمون می نوشتیم....[آقای دکتر] می گفتن این باعث می شه بچه خلاق بار بیاد.

ما کلاس کنکور می رفتیم...کلاس کنکور رفتین دیگه؟ یه سوالایی می دن عقل جن هم نمی رسه...واسه این که بتونی از تو هُلُفدونیه دانشگاه رد بشی!!...یک مسایل ریاضی می دادن که عقل جن هم نمی رسید...ما می رفتیم از آقای دکتر میپرسیدیم. آقای دکتر 2 دقیقه وقت می ذاشتن صورت مساله رو می نوشتن می ذاشتن بالا سرشون، می خوابیدن...ساعت 3 – 4 صبح از خواب بلند می شدن اینو ور می داشتن، جوابشو زیرش می نوشتن، می ذاشتن بالا سرشون...ما که صبح می خواستیم بریم مدرسه اونو ور می داشتیم می رفتیم...یعنی به ذهنشون یاد داده بودن که وقتی من خوابم و کاری باهات ندارم و تو می تونی کمکم کنی، این مساله ی ریاضی رو برام حل کن!...می گفتن این [قابلیت] از قصه گفتن شب برا بچه ها شروع میشه...پس این مهمه...

ما باید بشناسیم قصه های بزرگ دنیا رو...به همون دلیلی که اروپایی ها ما رو خوب می شناسن...حالا من امریکایی ها رو نمی دونم چون اونا تمدنی ندارن، ولی اروپا داره...البته اروپا زور بزنه 850 سالشه ها...ما 10000 سالمونه! زور بزنه امریکا، 250 سالشه! ما 10000 سالمونه... می خوام بگم که شناخت فرهنگ ها و قصه ها باید دو طرفه باشه...

دو تا مثال براتون بزنم...شما میرین رُم، پایتخت ایتالیا، غرق تمدن، باغ بُرگِز [؟؟] بزرگترین باغ رم، وسط شهر...فقط یک مجسمه وسطشه...فقط یک تندیس...اون تندیسه فردوسیه...به همراه 2 تا شعر منتخب و زندگی نامش..حالا ما این جا [تو ایران] بعد از انقلاب زندگی نامه ی فردوسی رو از مجسمش تو میدون فردوسی کندیم هنوز بعد 28 سال نزدیم سر جاش! کسی نمی دونه این یارو که این بالا نشسته کیه!!

شما میرین پاریس، یه خیابون موازیه شانزه لیزه که میره بالا...دیدین اسمش چیه؟ اسمش هست خیابان "رازی"...نمی گن [رازی] فقط اسید سولفوریک و الکل رو کشف کرده؛ می گن ذره ای بودن مواد رو کشف کرده...اون وقت یه بلوار به اسمش کردن...دو تا خیابونی که شانزه لیزه روقطع می کنه خیابان حافظ و خیابان فردوسیه! اونم وسط پاریس! پس این شناخت [فرهنگی] دو طرفه است...باید بشناسیم داشته های خودمونو...

[حالا اجازه بدین] اون تئوری [تئوری بی نهایت بودن ذرات که توسط دکتر حسابی ارایه شد] رو تمومش بکنم... میگفتم یادداشت های آقای دکتر در مورد تئوری رو که نگاه می کنی... [می بینی] نوشتن : "شب 21 ام ماه مبارک رمضان است. خانم احیا گرفته اند، من هم تئوری را حل می کنم"

این یعنی چی؟ یعنی اون عبادتی که خداوند عالم از آفریده ی خودش انتظار داره، همسر آقای دکتر از طریق قرآن سر گرفتن و کتاب دعا انجام میدن، خود دکتر هم از طریق حل یک معادله ی ریاضی برای کشف یه مجهولی که خداوند به ودیعه برای بنده ی خودش گذاشته...این عبادت [رو مقایسه کنین] در کنار اون عبادت...چقدر قشنگه...

حالا برای اینکه موضوع از دستم در نره بیام سر اون قصه ی شب های شمرون یه تکه اش مونده براتون بگم...ما دو طرف مادر می خوابیدیم ایشون برامون قصه می گفتن...یه قصه که [مادر برامون تعریف می کردن و الان] می خوام براتون بگم، یه قصه از توراته...یادتونه گفتم ایران یه جایه استثناییه؟ حدیث پیغمبرو گفتم؟ حالا می خوام حرف خود خدا [رو بهتون] بگم...تورات رو خداوند می گفته، حضرت موسی فقط می نوشته...[این قصه مال خود توراته]

یه پادشاهی میاد پیش حضرت موسی و ازش ایراد می گیره...به موسی می گه این چه وضع اداره ی مملکته؟ یکی که تو سرزمین تو ناخوش می شه می میره...بلد نیستین معالجه بکنین... مردم می خوان گوسفنداشونو از رو رودخونه رد کنن نمیتونن... یه کار مهندسی ساده که پل سازی باشه رو نمی تونین انجام بدین... گوسفنداشون میریزن تو آب همه می میرن...نه علمی نه عدالتی نه پژوهشی، هیچی تو سرزمین تو نیست...

موسی عصبانی میشه، داد میزنه می گه:

Is this the land of Medes & Persia?

آیا این سرزمین ماد و پارسه که تو از من علم و عدالت و پژوهش می خوای؟ خیلی دلت واسه اینا تنگ شده پاشو برو ایران...

5000 سال پیش خداوند عالم وقتی می خواد مثالی از علم و سواد بزنه می گه سرزمین ماد و پارس...پس حتما ایران یه جاییه...

دیدین این کلیپه رو [که قبل از مراسم پخش شد] نشون دادن؟ من لذت بردم که عکس آقای دکتر توش بود..برای این که بعد از انقلاب گفتن [آقای دکتر] طاغوتیه، ورش داشتن..ولی حالا گذاشتن، فهمیدن به شاه ربطی نداره...

نه فقط تو ایران...شما وقتی میرین اروپا، امریکا، ژاپن، کانادا درس می خونین دکترا می گیرین یا فوق لیسانس یا لیسانس، یه لباس بلندی تنتون می کنن شبیه قبا و عبا، یه کلاه می ذارن سرتون - کلاه 4 گوش تا مقطع دکترا و 6 گوش از مقطع دکترا به بالا - حتما دیدین دیگه... یه منگوله طلایی هم از پشت سرش اویزونه... وقتی اعلام می کنن شما دانش آموخته شدین، استادتون یا رییس دانشگاه میاد از جلوتون عبور می کنه، منگوله رو از پشت سرتون میاره جلوی سرتون آویزون می کنه... به ما میگن این لباس چیه؟ ما میگیم "چه می دونیم، احتمالا لباس شیطونکه دیگه!! "

[خنده ی حضار]

به اروپایی ها، امریکایی ها، ژاپنی ها و کانادایی ها میگن این لباس چیه؟ می گن : "ما به احترام Avicenna ، ابن سینا، پدر علم جهان این لباس عبا و قبا رو که لباس دانشمندان ایرانی بوده، لباس 10000 ساله ی مغ های ایرانی بوده، تن فارغ التحصیلامون می کنیم" ...

بهشون می گیم این کلاهه چیه؟ می گن : "ابن سینا این دستار خراسانی که سرش می بسته، اضافش رو مینداخته پشتش... تو مدت زمانی که داشته کشف می کرده برای این که مردم مزاحم تحقیقاتش نشن اضافه ی دستارش پشتش بوده. وقتی که کشفش تموم می شده این دستار رو از پشت سرش میاورده به جلوی سینش آویزون می کرده که هموطناش میوه بدن، شیرینی بدن، بپرسن چی کشف کرده..."

در اون جامعه میل پژوهشی و احترام به علما بیداد می کرده... [اونا می گن که] ما به احترام رفتار ابن سینا، این کارو با فارغ التحصیلامون می کنیم...

[تشویق حضار]

حالا اینو که خوشتون اومد بذارید یه چیز دیگه [عین این] بگم...فرنگی ها وقتی واسه شما کارت پستال سال نو میفرستن، توش 4 تا شتر رو می کشن که 3 تا ساربان دهنه ی شتر ها رو گرفتن و دارن می برن – نمونه ی این کارت تو منزل دکتر هست، ایشالا بیاین ببینین - می گن خداوند عالم قرار گذاشته که هر وقت پیغمبری به دنیا میاد، خداوند به یه ترتیبی خبر به دنیا آمدن این پیامبر رو به جهانیان می ده... اون موقع که کامپیوتر نبوده مثلا خدا خبرو تو گوگل بزاره!

[خنده ی حضار]

پس چی کار می کرده؟ ستاره ی پیام آور که تو قرآن و تورات و انجیل اسمش ستاره ی داوود [؟] ه رو به حرکت در می آورده...

حالا من و شما [مثلا] بریم شب تا صبح تو بالکن بخوابیم، چه می فهمیم که ستاره ای چپ می ره یا راست می ره؟ اینو فقط یه Astronomist، منجم، ریاضیدان، ستاره شناسه که می فهمه... پس معلومه این 3 نفری که دهنه ی شترا رو گرفتن دارن میرن، ریاضیدانن، ستاره شناسن... ساربون نیستن... [اصل این تابلو اثر لیره (؟؟) نقاش فرانسوی است]

حالا اینو داشته باشین [مهندس ادامه ی این مطلبو کمی جلوتر میگه]...

وقتی می خواسته این تابلو رو نقاشی کنه، وقتی می خواسته آدمای بی سوادو نشون بده اونا رو با آستین لخت و پای لخت نشون می داده...آخه اون موقع ها وقتی پادشاه های ایران می خواستن به کسی توهین کنن، بهش می گفتن "ای رومی بی حیا"... بی حیایی رو مال غربی ها می دونستن، شرقی ها رو با پوشیدگی می شناختن...کاش ما عقلمون می رسید..ای کاش! [کاش عقلمون می رسید که] به جای این که بیایم سر کوچه وایسیم هر کی روسریش عقب بود شلاق بزنیم، بندازیم زندان، میومدیم این چیزا رو برای مردم می گفتیم...جمله ی آقای دکتر رو بگم کیف کنین؟ آقای دکتر می گفتن اگه خواستی یه روز کسی حرفتو گوش کنه اول ثابت کن دوسش داری...بعد خودش حرفتو گوش می کنه...[تشویق حضار اکثرا دختر ها!!!]

گونی سیاه رو می کشیم رو کلمون، 2 تا سوراخ چشممون رو می ذاریم بیرون، میریم دم خونه ی یارو، جلوی پدر و مادرش پسره رو می کشیم بیرون، می گیم این شروره...انقدر می زنیمش خونین و مالینش می کنیم...این نمیشه...نمیشه این جوری [اشاره به طرح مبارزه با اشرار نیروی انتظامی....] تو اگه به اون پدر و مادر ثابت کنی دوستش داری خودشون پسر شرورشونو میان میدن...این کار بده جلوی چشم مردم...خیلی بده...آقای دکتر هر وقت می خواستن من و خواهرم رو دعوا کنن ما رو تنها صدا می کردن تو دفترشون که هیچ کس نشنوه... با بچه های دانشجو هم همین طور بودن؛ هیچ وقت جلوی کسی به دانشجو ها تذکر نمی دادن. می بردنش تنها بهش می گفتن [آخ که چه آدم باحالی بوده این آقای دکتر!]

ما هم باید همین کارو بکنیم...اینا مردمی ان که گوشه گوشه ی انقلاب دستشونه...اینا فردا دشمنت میشن دور میشن ازت...بذارین جمله ی آقای دکتر رو بگم...می گفتن : "آدم چیزی رو که دوست داره ایرادشو می گیره"...کسی که ایراد ما رو می گیره باهاش لج نکنیم...فکر کنیم که دوستمون داره، داره می گه که ما بهتر شیم...بگذریم...

حالا ایشالا براتون می گم که چطور میشه که زمانی که آقای دکتر، زمان دکتر مصدق، وزیر فرهنگ بودن، وقتی که اون ژنرال هاور [؟؟] میان و با هم صحبت می کنن که گندم سفید و –نمیدونم بگم اینا رو یا نگم؟؟! - ...گندم سفید و ذرت شیرین به ایران بدن و آقای دکتر می گن من نمی خوام، اگه ممکنه به ما یه راکتور اتمی بدین؛ این ژنراله می پره از رو صندلیش بالا می گه مگه تو دیوونه شدی؟ ما راکتور اتمی یه دونه داریم روسا هنوز اونم ندارن، [اون وقت] به شما راکتور بدیم؟؟!! کلنجار میرن با همدیگه، آقای دکتر راضیش می کنن، وقت می گیرن میرن واشنگتن، با 17 نفر ژنرالای آمریکایی صحبت می کنن، اونا هم موافقت می کنن که آقای دکتر بره 15 دقیقه با سنای آمریکا صحبت کنه – اینا آسون نیست گفتنش ها! مصیبته...باید تو یه سطحی باشی تا بفهمی - ... دکتر بره 15 دقیقه با سنای آمریکا صحبت کنه؛ آقای دکتر 15 دقیقه صحبتشو می کنه 8 دقیقه، سنای آمریکا رای میده که به ایران یه راکتور هسته ای بدن...شروع میشه حمل شدن قطعات راکتور به ایران...یه ذره نیست که همشو یه جا بیارن...[تکه تکه میارن]... انتخابات میشه تو امریکا...دمکرات ها و جمهوری خواه ها...آیزنهاور می ره کنار...مجلس بعدیشون میگه لازم نیست به ایران راکتور بدین...حالا نصف تجهیزات اومده نصف دیگش مونده..باید بهتون نشون بدم نامه هایی که آقای دکتر به معاون علم هسته ای روسیه، کاپیتزا [؟؟] نوشتن...به پدر علم هسته ای روسیه، چلنکوف، نوشتن "تو همکار منی"...به کاپیتزا نوشتن "تو پدرت استاد من بوده، خودت شاگرد من بودی، یه کاری کن من بیام راکتور اتمی تون رو ببینم" ...2 سال با دولت کمونیستی کلنجار می رفت... بیاین ببینین مکاتباتشونو ... - ما اینا رو نمیگیم به مردم...قایم می کنیم... خوب بگین اینا رو که امریکایی ها بفهمن راکتور 47 سال پیش اومده تو این مملکت... - خلاصه، آقای دکتر می رن اونجا... یه چیزی قبلش بگم...نمره ی چشم آقای دکتر 13.5 بوده... به دلیل فقری که پدرشون بهشون وارد کرده بود از 8-7 سالگی نمره ی چشمشون 13.5 بوده...شیشه ی عینک به چه کلفتی، پوست بینی شون رو می کنده...پنبه می چسبوندن که خونی نشه...انقدر چیز خونده بودن که پرده ی چشمشون خراب شده بود... چشمشون آستیگمات شده بود... لب میز و لب پله رو 2 تا میدیدن... "دوبینی" داشتن... برای این که بتونن از پله بیان پایین، عینکشون منشوری بود... [با این عینک] نمی تونستن چیزی بخونن. وقتی می خواستن چیزی بخوونن – ببینین اداشونو در میارم – [مهندس حالت خواندن دکتر را تقلید می کند] اینجوری کتابو میاوردن گوشه ی چشمشون از گوشه ی چشم میدیدن و می نوشتن...

3-82 سال... به خدا دل آدم آتیش می گیره...حالا بچه های ما می خوان 2 صفحه کتاب بخونن؛ 1.5 کیلو تخمه ژاپنی سمت چپ، 4.5 کیلو آب پرتقال سمت راست...آیا بخونن آیا نخونن! بهش میگن "ای دانشجو، امروز چرا درس نمی خونی؟" میگه [با لحن مسخره] " امروز که سرم درد می کنه!! "

[خنده ی حضار]

آقای دکتر یک روز هم از این ادا ها در نیاوردن چون خوندنو واجب تر میدونستن....خلاصه آقای دکتر رفتن مسکو... طبیعی بوده که روس ها نمی ذاشتن از چیزی عکس و فیلم بگیرن ...اقای دکتر 3.5 ماه هر شب بعد از بازدید میومدن همه ی چیزایی که دیده بودن رو ریز ریز عینه مورچه [با همون حالت دوبینی چشمشون] می نوشتن، شکلای شماتیک می کشیدن که یادشون نره – باید بیاین اینا رو ببینین – سوغات آقای دکتر از مسکو 630 صفحه یادداشت بود... باهاش راکتور اتمی رو تموم می کنن... وقتی راکتور اتمی دانشگاه تهران راه میافته ایران 5 امین کشور دنیا بوده که صاحب راکتور اتمی بوده ...

[تشویق پر شور حضار]

مرکز اتمی پاکستان رو کی راه انداخت؟ دکتر نظامی شاگرد دکتر حسابی! مرکز اتمی بغداد رو کی راه انداخت؟ دکتر پرنیان پور شاگرد دکتر حسابی! 35 سال غنی سازی رو کی تو آزمایشگاه انجام داد؟ دکتر اولیای ناظمی که پارسال از دنیا رفت... اینا [به گردن ما] حق دارن، ما اینا رو بیایم زندگی نامشونو فیلم کنیم... بذارین این بچه ها بفهمن پاکستان چه جوری به اتمی رسید و حالا داره به اسم خودش تموم می کنه...ما اینا رو تاریخچشو به بچه هامون نمی گیم....

 

 برگرفته از سایت رفقا!

البته ادامه هم داره!!!

یا علی مدد